زن و شوهر جوانی سوار بر موتور در دل شب میراندند آنها از صمیم قلب همدیگر را دوست داشتند…
زن جوان: یواشتر برو من میترسم! مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش میکنم من خیلی میترسم! مرد جوان: خوب اما باید اول بگی دوسم داری… زن جوان: دوستت دارم حالا میشه یواشتر بری… مرد جوان: مرا محکم بگیر… زن جوان: خوب حالا میشه یواشتر برونی؟ مرد جوان: باشه، به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه…
روز بعد روزنامهها نوشتند:
“برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید…”
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد یکی از سرنشینان زنده ماند و دیگری درگذشت… مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود… و خودش رفت تا او زنده بماند…
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1